یکی پرسید ازمنصور حلاج
که ای بر فرق معنی بوده تو تاج
ایا دانای راز لامکانی
یقین دانم که تو راز نهانی
توئی سلطان سر لایزالی
مرا برگوی این اسرار حالی
که سر دوست اینجاگه چه باشد
بگفتا سجده کردن گر نباشد
گمان در خاطر واندیشه در دل
که تا سجده نگردد زود باطل
نماز آنست کاینجا راز بینی
یقین عین العیان را باز بینی
نمازت آنچنان باید ز اسرار
که گرد خاطر تو هیچ تکرار
نگردد جز یکی اندر یکی بس
ولیکن این نباشد سر هر کس
کسی باید که این اسرار داند
که خود کلی وجود یار داند
کسی باید که بگذارد چنین او
که باشد دائما عین الیقین او
که تا عین یقین اندر نمازش
کند واصل ز یکی کارسازش
ز دید دوست در یکی نهانی
بیابد او نشان بی نشانی
حضور جان و دل را در یکی او
خدا بیند در آن طاعت یکی او
بجز یکی نگردد در ضمیرش
که یکی باشد اینجا دستگیرش
نماز صادقان راز اله است
نماز عاشقان دیدار شاه است
نماز زاهدان بهر ثوابست
اگرچه اندر اینجا بس جوابست
نماز واصلان اعیان ذاتست
که این معنی حقیقت بی صفاتست
نمازی کان نماز عاشقانست
چه جای فهم و وهم و جسم و جانست
نگنجد هیچ اندر نزد جانان
شرائط هر کسی را راز پنهان
کجا آرد بجا اینجای دارد
بجز آنکس که باشد صاحب درد
اگر تو صاحب دردی چو حیدر
ز من دریاب و زین معنی تو بگذر
نماز اینجا چو حیدر کرد باید
ولی در عشق مرد مرد باید
که تا اینجا نمازی آنچنانش
کند روزی حقیقت جان جانش
نماز او حقیقت جان جان بود
که حیدر بیشکی سرب عیان بود
همه دنیا براو بودخاشاک
مبین حیدر چنین اینجا تو حاشاک
که حیدر بود اسرار حقیقت
بیان شرع و انوار طریقت
نماز او نمازی بود دانی
نه همچون دیگران فعل معانی
در آن دم گر حضور یار بودش
عیان در لیس فی الدیار بودش
نه دنیا و نه عقبی را بخاطر
بدش جز دوست در اسرار ظاهر
که از پایش چنان پیکان الماس
برون کردند و نامد هیچ وسواس
درون خاطرش حق در نظر بود
از آن حیدر ز صورت بیخبر بود
چنین کن گر کنی اینجا نمازت
که تا باشد ترا دائم اجازت
دمی بینای جسم و جان و دل باش
نه بینای نمود آب و گل باش
بیکباره چنین مغرور گشتی
از اینجا چونکه دور دورگشتی
تو پنداری تو نزدیکی، تو دوری
که از نفس طبیعت در غروری
ز نفس صورت اینجا خود چه دیدی
که جز رنج و بلا چیزی ندیدی
چو تو سر بر زمین هر دم نهی تو
کجا داد خداوندی دهی تو
چومردان باش اندر عین طاعت
که تا بیرون شوی کل از شقاوت
دلت راکن خبر از طاعت دوست
برون آئی دمی چون مغز از پوست
دلت را کن خبر از طاعت یار
چرا اینجا تو خوانی راز بسیار
نه آنست آنچه اندیشیدهٔ تو
چه گر عمری بخون گردیدهٔ تو
نه چندان سال طاعت کرد ابلیس
نمیگنجید در وی مکر و تلبیس
ولی او را ز خود بینی که بودش
در آنساعت ز حق سودی نبودش
چو او آخر نمود خویشتن دید
پس آنگاهی بلای جان و تن دید
ز قربت بعد میآید پدیدار
بر واصل بود این سر نمودار
تو قربت کن عیان را حاصل کل
که چون مردان شوی تو واصل کل
نه چون ابلیس خود بین باش اینجا
مکن دعوی تو چون او باش اینجا
بمعنی باش و طاعت را گزین تو
که تا حق بین شوی اندر یقین تو
یقین بر خاطر خود داردائم
دلت راحاضر جان دار دائم
یقین بشناس حق را خود یقین تو
نمود اولین و آخرین تو
یقین بشناس و دائم در فنا باش
چو تو گردی فنا عین بقا باش
ز طاعت یک نفس غافل مشو تو
در ایندنیا چنین بیدل مشو تو
بطاعت خوی کن مانند ابلیس
ولی گرمی نباشد مکر و تلبیس
از آن رو او همه مکر و ریا بود
ولی عین العیانش منتها بود
بدید او اوج رفعت همچو عشاق
که آمد لعنتی در کل آفاق
نه همچون او شو الا همچو او باش
بطاعت کردن خوب و نکو باش
ز طاعت یابی اینجا دید مردان
ز طاعت گر تو مردی رخ مگردان
چو او در دار دنیا عاقلی تو
ز خود بیرون شده بس بیدلی تو
دل و جان را منور کن بنورش
ز طاعت جوی اینجاگه حضورش
تمامت انبیا کردند طاعت
صبوری کن خموشی کن قناعت
بکردند اختیار اندر صفاتش
کزین یابند اینجاگاه ذاتش
دمی طاعت بهست ازکل عالم
که فیض نور میبخشد دمادم
دمی طاعت بهست از هشت جنت
که اعیانست در وی نور قربت
دمی تو طاعت و فرمان حق بر
ز جمله ذرهها اینجا خبر بر
بود طاعت کم آزاری مردم
چنین کن تا نگردی در بلا گم
بود طاعت همه فرمان ببردن
چو فرمان آید آنگه جان سپردن
بود طاعت همه تسلیم بودن
ابا او گفتن و با او شنودن
ز راز او کس آگاهی ندارد
یقین میدان که آنکس راز دارد
که جان آرد فدای روی جانان
سراندازد میان کوی جانان
بکل دست از خود و عالم فروشوی
بزن آخر چو مردان مر یکی گوی
چو گوئی باش تسلیم اندر این خاک
که چون گوئیست اینجا عین افلاک
نمیبینی که اینجا درسجودست
همیشه عاشق آن بود بودست
بر گردانست دائم در سجودش
که بوئی برده است از بود بودش
تو چون او باش دائم در صفاتو
که باشی در میان اندر لقا تو
مشو خود نیز چون شیطان مکار
چو مردان باش در حق شو کم آزار
کم آزاری بهست از ملک عالم
کس کاینجا نهد بر ریش مرهم
نباشد بهتر از خلق خوش اینجا
نمود جسم و جان دارد مصفا
دمی بادوست درخلوت تو بنشین
اگر تو مرد رازی جمله حق بین
چو غیری نیست اینجا پس چرا تو
چو دق گیران زنی این ماجرا تو
چو غیری نیست اینجا جمله جانانست
چرا ذات تو هر دم نوع گردانست
چو غیری نیست یک بین باش اینجا
مکن چندین فغان ای مرد شیدا
خدا داند که او مر جمله او بود
بصنع خویش او خوب و نکو بود
هر آن چیزی که اینجا شد حقایق
به نتواند کسی اینجا دقایق
گرفتن چون همه خود اوست کس نیست
بجز او در درونت هیچ کس نیست
بجز او هیچ دیگر غیر نبود
اگرچه پیش واصل سیر نبود
چگویم این همه عین رموزات
که تا ذرات گردد جمله در ذات
همه ذرات و ذات اندر دل و جانست
ولی این راز از اوباش پنهانست
محقق باش و این عین الیقین بین
دل و جان اولین و آخرین بین
محقق باش و جان و دل بر انداز
اگرمرد رهی چون شمع بگداز
فنای محض شو چون جمله مردان
بیکباره تو خود آزاد گردان
فنای محض باش و خرمی کن
درون تست چون او همدمی کن
چرانادان و سرگردان چنینی
از آن زین راز کل رمزی نبینی
که خود بینی و دور افتادی از حق
تو ناحق را مدان اینجایگه حق
چو جز حق نیست هم باطل مبین تو
نمود ذات کل را بازبین تو
بگو تا کی چنین آخر تو ای مرد
چنین باشی بلاشک اندر این درد
دمی درمان جان کن تا باسرار
غم ودرد ازنهاد خویش بردار
دوا کن خویشتن را پیش از مرگ
دوائی نیست عاشق را به از ترک
بکن ترک همه تادوست گردی
چرا چندین بگرد پوست گردی
بکن ترک وجود خویش زنهار
که در این است بیشک جمله اسرار
اگر تو ترک خود گیری خدائی
چرا چندین تو در عین بلائی
تو ترک خویش گیر و جان اسرار
منور دان همچون ماه انوار
تو ترک خویش گیر و صورت خود
رها کن تا شود محو از بلا حد
تو چون مردان ره عین فنا شو
اگر باشد میان صد بلا شو
که چون منصور راحت در بلا دید
ز گفت خود یکی لحظه نگردید
چنان بنهاده بد در پیش خود او
که فانی است کلی در احد او
بجز خود میندید و خویش حق داشت
بیک ره پرده را از پیش برداشت
چو تو در پردهٔ خود گم شدی باز
کجا بینی چو او انجام و آغاز
تو چون او کی شوی تا حق ببینی
چو شیطانی که دائم در کمینی
همی خود را بحق از خود فرو شوی
فرو رو آنگهی در توی هر توی
چو بیرون آئی از پرگار پرده
نمود جملگی بر باده برده
مده بر باد عمر زندگانی
که تا این راز را کلی بدانی
بسوزان پردهٔ بود وجودت
بیک ره کن تو پیدا بود بودت
ز دار لابه الا باز شو لا
که تاگردی منزه در مبرا
مبرا شو ز جفت و جان و فرزند
که تا بگشائی از هم اینچنین بند
مبرا شو تو چون مردان دین دار
ز بود خویشتن یکباره بیزار
فنا بگزین و بس عین بقا بین
همه اشیا تو در عین فنا بین
دمی از خود فنا شو ای دل ریش
بیک ره جمله را بردار از پیش
نظر کن ابتدا و انتها یاب
همه گمگشته در عین خدا یاب
نظر کن ذات را در خود عیان بین
وجود خود کمال جاودان بین
توخواهی بود با حق جاودانه
بجز حق جمله را میدان بهانه
بهانه دان تو این دانه وجودت
از این گفتارها آخر چه سودت
چه میگویم دمادم سر اسرار
ولی خوش خفتهٔ در خواب پندار
ترا پندار سرگردان چنین کرد
که افتادی چنین در عین این درد
ترا پندار میسوزد بآتش
که سرگردان شدی از طبع ناخوش
ترا پندار گمره کرد اینجا
ندانستی ز سر اوهویدا
ترا پندار خواری مینماید
چو گوئی دمبدم اینجا رباید
تو پنداری که هستی در خوشی تو
چه میدانی که عین آتشی تو
بگردت آتش سوزان گرفتست
از آن جان و دلت اندر گرفتست
از این دوزخ سوی جنت شوی خوش
نشین تا رستگار آئی ز آتش
بیابی و بکل باشی تو دیدار
نگردد گرد تو اینجای پندار
یکی بینی جلال دوست اعیان
بود اینجای پیدائی و پنهان
لقا در جنت است و دید الله
که تا یابی در اینجا قل هو الله
در این معنی که من گفتم شکی نیست
که در جنت بجز الله یکی نیست
یکی باشد اگر خود حور باشد
سراسر در بر تو نور باشد
همه نور و صفا آنگه لقایست
نمودانبیا و اولیایست
نباشد مرگ الا زندگانی
محقق را بقای جاودانی
بود لیکن اگر مرد رهی تو
بمعنی و بصورت آگهی تو
ندانی کین بیانها چیست آخر
مر این تحقیق کل با کیست آخر
مر این تحقیق آنکس یافت اینجا
که بی دیدار خود بشتافت اینجا
ترا نیک و بدی یکسان نمودش
طلب کرد از حقیقت بود بودش
چو سر کار خود اینجای بشناخت
بشکرانه نمود خویش در باخت
اگر خود را ببازی همچو منصور
بهشت جاودان بینی تو با حور
در و دیوار جنت از حیاتست
در اینجاگه عیان نور ذاتست
صفات اینجا چو یک ارزن نماید
که آنجا ذات کل روشن نماید
نگنجد هیچ جز دیدار تحقیق
کسی کو را بود این راز تحقیق
خوشا آندم که در جنت خداوند
گشاده باشد اندر دیدهها بند
نماید ذات را ذرات معنی
نگنجد هیچ در گفتار دعوی
عیانست این بیان تا نزد دیدار
اگر باشد بجان اینجا خریدار
عیان است این بیان با واصل اینجا
اگر کردست آنراحاصل اینجا
عیانست این بیان از من تو بشنو
بر این گفتار اگر مردی تو بگرو
تو خود میبینی و دوری ز جنت
ز قربت رفتهٔ در عین محنت
چو جنت درنماز اینجا ندیدی
دمی اینجا بحق مینارسیدی
کجا یابی و کی دانی تو اسرار
که این دم ماندهٔ در عین گفتار
گرفتار وجود خود شدستی
بمانده این چنین در بت پرستی
رها کن جمله تا جمله تو گردی
اگرکردی چنین آزاد و فردی
رها کن جمله و در حق فنا شو
دمادم سر ربانی تو بشنو
فنا بالای جنت آمده دید
اگرچه گوش تو بسیار بشنید
زهر چیزی ولی این سر ندانی
بکامی این بیان از ما بدانی
که در بالای هفت افلاک و انجم
کنی بود وجودت را یقین گم
چو غیری درنگنجد آن زمانت
یکی بینی مکین و هم مکانت
ز نه طاق و ز چار ارکان ما باش
تو خود اینجا عیان اندر بقاباش
گذر کن زانچه میبینی بدنیا
که تاگردی ز عین ذات یکتا
گذر کن تا بهشت جاودانی
ببینی قدر خود اینجا بدانی
گذر کن از نشیمنگاه غولان
از این دنیا وجود خویش برهان
بگو تا چند در ماتم دری تو
سزد گر پرده از جم بردری تو
بگو تا چند باشی غمخور خویش
نمییابی در اینجا غمخور خویش
جهان جان ترا اینجا برونست
از آن پیوسته کارت باژگونست
ز خود تا چند باشی در بلا زار
اگر مردی وجود خویش بگذار
ز بهر خویشتن در بند ماندی
در این گرداب غم کامی نراندی
دمادم میخوری مر زخم بر دل
بماندی در نهاد راز مشکل
که بگشاید تو را اینجایگه راز
دمادم میکنی چون مرغ پرواز
چو مرغی در قفس ماندی گرفتار
تو مانده دور از اعیان دلدار
در این زندان توئی عین قفس را
نمییابی در اینجا پیش و پس را
در این زندان عجب ماندی چو دزدان
بماندی زار و سرگردان و حیران
ز حیرت دمبدم خون شد دل ریش
بماندی عاجز و مسکین و بیخویش
نیندیشی تو زین زندان دمی یار
که ماندستی چنین در گیر ودر دار
در این زندان چرا خوارو حزینی
مقام جاودان اینجا نبینی
مقام جاودان اندر دل تست
بهشت نقد اینجا حاصل تست
چو تو بی طاعتی در حکم جبار
بماندستی در اینجاگه گرفتار
اگر طاعت کنی بیرون برندت
چو مردان عیان خلعت دهندت
کسی اینجا نشان دوست دارد
که در زندان او طاعت گذارد
کسی کین عین طاعت دید و بشناخت
ز شوق طاعت اینجا گاه بگداخت
مثال شکر اندر آب شیرین
شده دریافت اندر عشق تمکین
دلا طاعت کن و مگذر ز طاعت
به عذر آنکه داری استطاعت
دلا طاعت گزین در آخر کار
چوهستی اندر این دنیا تو بیکار
دلا طاعت گزین مانند مردان
ثواب طاعت اینجا روی جانان
ببین مانند ایشان چون ندیدی
ز جمله در نگر تا چون رسیدی